خوش به حالت که بساطِ سفرت را پدرت
موقعِ رفتن ِ از ده می بست
دلِ من موقعِ رفتن ز غم و غصه شکست!
نه پدر بود که ساکی به دو دستم بدهد،
نه پدر بود که آیینه ی اشکم بشود !
مادرم حسرتِ نامرئی بود،
جای شادی به دلش دردی بود
مادری بود که می شد تنها
و دلِ من که در آنجا می ماند !
در سفر می گفتم دلِ من با من نیست
و دلی می جستم
که در آن خرمنی از حسرتِ من
جا بشود!
تا شنیدم که کسی قلبی را
می فروشد ارزان
و شنیدم می گفت:
(چه کسی می خردش؟!)
من بگویم به بهایِ دلِ خود می خرمش!
قیمتش ارزان نیست،
همه دنیایِ من است
و اگر نیست خیالش به جهان می ارزد!!!
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]